GOOD BYE FOR EVER........CLOSED

من خوبم!

تنها حيرانم!

حيران از اين دلِ پريشان كه نمي دانم چرا همه اش بيتابِ تو مي شود.

هي بغض هايش را ته گنجه پنهان مي كنم تا شايد دست از آشفتگي بردارد اما...

مدام بيتاب تر مي شود!

ديوانه ، تو را مي خواهد!!!

اين همه نبودن كم اش است باز هم مي خواهد در تو حل شود.

هر چه مي گويم تمامش كند، نمي كند.

ديگر نه منطق سرش مي شود نه نبودن ِ تو!

ديگر حتي نمي توانم به آمدن باران سرش را گرم كنم!

بي تعارف بگويم!

خيلي وقت است كه مي دانم ديگر مال خودم نيست!

اصلا" از آغاز هم مي دانستم مال من نيست !

بگذريم!

دلم براي خودم و خودت مي سوزد!

دل خوش كرده ايم به دلتنگي هايي كه مي دانيم آخرش تنها حسرت دارد و يك عمر يلدا!

دل خوش كرده ايم به همين بودن هاي در مه!

دل خوش كرده ايم به لمس نگاه هم!

غريبانه آب مي شويم و دم نمي زنيم!

حتي به سرنوشت هم بدو بيراه نمي گوييم.

كاش لااقل خودمان را خالي مي كرديم!

اينطور نگاهم نكن.

باور كن من خوبم!

فقط نمي دانم چرا باز اين بغض حنجره ام را مي سوزاند!

فقط نمي دانم چرا باز دستانم مي لرزند و چشمهايم...

تو بهتر مي داني چشمهايم حالا به چه روزي افتاده اند!

اي كاش بودي و باز خودت را در اين دريايي كه ساخته ام مي ديدي!

كاش بودي و لرزش ِ اين دستها را لمس مي كردي!

آنوقت حتما" باز زمزمه مي كردي" فلانی.............؟!"

و من مي گفتم" چرا باور نمي كني، من خوبم؟!"

من صبوري مي كنم اما مي دانم راه به جايي ندارم.

اين بغض ، تو را كم دارد!

اين دستها ، تو را كم دارد!

اين چشمها ، تو را كم دارد!

و فردايم!!!


خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که، بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین، به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که، منو از چشم تو میدید؛
اگه گفتم خداحافظ، نه اینکه رفتنت ساده ست
نه اینکه میشه باور کرد، دوباره آخر جاده ست؛
خداحافظ واسه اینکه، نبندی دل به رویاها
بدونی با تو و بی تو، همینه رسم این دنیا


خداحافظ
خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن

ببین هم گریه هام از عشق .چه زندونی برام ساختن

خداحافظ گل پونه .گل تنهای بی خونه

لالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونه

یکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند

یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوند

تو این شب های تو در تو . خداحافظ گل شب بو

هنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سو

خداحافظ گل مریم .گل مظلوم پر دردم

نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم

نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم

از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم

نمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی

تو که بیدار بیداری بگو از شب چی می دونی

تو این رویای سر دم گم .خداحافظ گل گندم

تو هم بازیچه ای بودی . تو دست سرد این مردم

خداحافظ گل پونه . که بارونی نمی تونی

...طلسم بغضو برداره .از این پاییز دیوونه خداحافظ .....!


خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام

خداحافظ کمی غمگین، به یاد اون همه تردید

به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید

اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده اس

نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده اس

خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رؤیا ها

بدونی بی تو و با تو، همینه رسم این دنیا

خداحافظ خداحافظ

همین حالا

خداحافظ

هيچ کس اشکي براي ما نريخت هر که با ما بود از ما مي گريخت چند روزي هست حالم ديدنيست حال من از اين و آن پرسيدنيست گاه بر روي زمين زل مي زنم گاه بر حافظ تفاءل مي زنم حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت: ما زياران چشم ياري داشتيم خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم


\


....♥

من امشب چون مترسک ها

کنار کاج پیر کوچه ی میعاد

ز رفتن، باز می مانم

و آنگه، آن ترنم های گرم آشنایی را

که بس شب های مهتابی

کنار کاج پیر کوچه ی میعاد

برایم باز می خواندی

به گوش کاج فرتوت خزان دیده

من امشب باز می خوانم

و تو، آنگه ز پیچ کوچه ی خاموش می آیی

ولی، افسوس و صد افسوس

در آن سوی کاج کوچه ی میعاد

ز رفتن، باز می مانی

و آن زیبا ترنم های گرم آشنایی را

به گوش دیگری، آرام می خوانی

و من، این سوی کاج پیر فرتوت خزان دیده

به تندی اشک می ریزم ...

(( محمد رضا عبدالملکیان ))

شيشه دل را شكستن احتياجش سنگ نيست اين دل با نگاهي سرد

پرپر مي شود 


"باغـچه مهر با آب اشـک آبیاری می شود"

قلبم را پـس می گیرم و کوچ می کنم ...

می خواهم به جایی بروم

که نگاهی روی سایه ام سنگینی نکند!

و یادی ذره ای دلـخوشم نـسـازد.

به تکه ای از آسـمـان بـرای سـقـف تنهایی ام راضی ام.

ولی ... می دانـــم تا ابد یک مسافر خواهم ماند 

چه زيباست به ياد تو با چشمهاي خسته گريستن چه زيباست هميشه در تنهايي تو را حس کردن چه زيباست

در خيال با تو زندگي کردن عزيزم نام تو بر قلبم خالکوبي شده تا فراموشت نکنم . نازنين من همچون نفس

کشيدن تو را بخاطر مي سپارم. يک روزه ديکه هم بدون تو گذشت...


دلم گرفته....

من درختي بودم

پاي تا سر همه سبز

همه سر سبز اميد

همه سرمست بهار

كه به هر شاخه ي من نغمه ي فروردين بود

و به امداد سبكپويه نسيمي ناگاه ـــ

برگ برگم همه را مشگر صحرا بودند

بزم ما رنگين بود

***

در شبان مهتاب

در دل حجله ي دشت ـــ

بوسه ميزد بلبم دختر ماه

مست ميكرد مرا نغمه ي رود

موج ميزد بدلم شوق گناه

***

دختر پاك نسيم

پاي تا سر همه لطف

با تني عطر آگين ـــ

بود هنگام سحر گرم هماغوشي من

ميشد از لذت آن كام، سرا پاي وجودم فرياد

بند بندم همه شوق ـــ

برگ برگم همه شاد

.

***

واي،اندوه اندوه

آن درختم امروز

كه بصحراي وجود

دست يغماگر طوفان زمان

جامه ي سبز مرا غارت كرد

وآنچه مانده است براي تن من عريانيست

منم و تف زده دشتي كه كوير است كوير

نه در آن نغمه روديست نه آبادانيست

***

آن درختم،اما ــ

نيستم مست بهار

يا كه سر سبز اميد

ديگر اي دامن دشت

برگ برگ تن من،قاصد فروردين نيست

بزم مارنگين نيست

***

ديرگاهيست كه روشن نكند دختر ماه ــ

دشت تاريك مرا

همه جا خاموشي است

واي تاريكي و تنهائي،دردانگيز است

چه شد آن شور بهار؟

چه شد آن گرمي عشق؟

همه جا پائيز است

كوه تا كوه به گرد سر من اندوه است

دشت تا دشت به پيش نگهم نوميديست

سينه ام از غم بي عشقي و بي همنفسي لبريز است

.

***

دختر پاك نسيمي كه هما غوشم بود

در دل دشت گريخت

برگهائي كه مرا برگ اميدي بودند ــ

دانه دانه همه ريخت

***

اينك اينك منم ودامن دشتي خاموش

اينك اينك منم و هيزم خشكي بي سود

شاخه هايم همه چون دست دعا سوي خداست

كاي خدا آتش سوزنده و ويرانگر تو

در همه دشت،كجاست؟

مهدی سهیلی

دیوار دنیا....

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند.

نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.

نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.

اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.

کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.

شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی

رسد.

با این دیوارها چه می شود کرد؟

می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و میشود اصلا فراموش کرد که دیواری

هست و شاید می شود تیشه ای بر داشت و کند و کند.

شاید دریچه ای شاید شکافی شاید روزنی شاید....

دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.

مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.

گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.

آن طرف حیاط خانه ی خداست.

و آن وقت هی در می زنم در می زنم در می زنم و می گویم دلم افتاده تو حیاط شما,میشود

دلم را پس بدهید؟

کسی جوابم را نمی دهد.

کسی در را برایم باز نمی کند.

اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار

همین....

و من این بازی را دوست دارم.

همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار.

همین که....

من این بازی را ادامه می دهم

و آنقدر دلم را پرت می کنم

آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند

تا دیگر دلم را پس ندهند

تا آن در را باز کنند و بگویند

بیا خودت دلت را بردار و برو

آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم

من این بازی را ادامه می دهم...


 

 

معرفت و مرام گوي گمشده اي شده است که مردم آن را از چشم شهر حاشا مي کنند...!

دلم از اين زمانه سخت تنگ است.

ديگر از اين همه باران آشنا

که از پياله ي دست هاي آسمان سر مي رود

حيرت نمي کنم

از روزي که رفته اي

ماه شب هاي اينجا هم

اشک هايش را با ابرها پاک مي کند

بی نام...!

صدایم می زند.با هر ترانه اش ساعتها اشک را می رقصم.سالها رقص را می 

گریم.با هر آوایش سرها بر می گردانم کس ها نمی بینم.با هر نوازشش

 

آرامها می گیرم نمی خوابم نمی خوابم.

ادامه نوشته

♥ خلوتم را نشکن ♥

 

و دوباره بايد نوشت با تمام نخواستن ها و با تمام دوست داشتن ها كه شايد

هيچ وقت بيان نخواهند شد

دوباره من ،‌ دوباره تو ،‌ دوباره ما ... و آغاز يكسال ديگر و يك عمر ديگر كه

شايد پر باشد از اميد به فردا و يا ..... ،‌ مي گذرم از اين گفتن ها همان گونه

كه تا به حال گذشته ام اين روزها گلايه ها زياد است و من نمي دانم جواب

كدامينشان را بدهم من گرفتارم و گرفتاري نيز گرفتار من است من لجوج در

شكستن نخوردن و زندگي لجوج در شكست دادن و همچنان ايستاده ام و

خواهم ايستاد تا آخرين ..


گلايه از ننوشتنم داري چه بنويسم از نامردی هاي زندگي كه هميشه بوده و

هست و خواهد بود و تنها دليل من براي ننوشتن و بيان نكردن اين است كه

غمي بر غمهايت نيفزايم زيرا كه مي دانم مهربانتر از ان هستي كه بي خيال

عبور كني از به زبان آوردن واژه هاي من ...

يكسال ديگر هم گذشت يكسال پر از تو و من يكسال از آغاز دوباره ي كلبه ي

ما گذشت يكسال به چشم بهم زدني گذشت بي آنكه بدانيم چه كرديم و چه

گذشت ... اما خوشحالم از داشتن اين كلبه كه هرجاي دنيا باشم بر مي

گردم به اينجا كه شايد تنها آرامگاه من است و با حضور دوستانمان شور

عجيبي در من ايجاد مي شود ناگفته نماند دير زماني است كه به ديدراشان

نرفته ام و اميد بر آن دارم كه بر حسب فراموشي مگذارند اين تاخير را كه

هميشه به يادشان هستم و دوستشان دارم ...

نمي دانم ديگر چه بايد بگويم از دل تنگي هايم كه روز به روز بر آن افزوده

مي شود يا از گرفتاري هاي زندگي كه .... شور عجبي در ميان مردم هست

با ديدنشان دلم شاد مي شود و دلم مي خواهد در جمع انها باشم و در

شاديشان سهيم !

اين چندمين بار است كه مي نويسم و پاك مي كنم سر در گم هستم ازچه

نوشتن دلم نمي خواهد حرف از نا اميدي بر زبان بياورم از سوي ديگر مي

خواهم بنويسم از ناگفته تا شايد كمي از گلايه هايت كم شود كه مي دانم

همه ي انها از سر مهرباني و عطوفت است كه هميشه مرا به اينده اميدوار

كرده شوق ديدارت برايم شده است رويا و من نمي دانم كه ميسر مي شود

اين ديدار ...

و ديگر هيچ نخواهم نوشت مگر به شكر گذاري يگانه معبودم كه هر آنچه

دارم از سر لطف و محبت اوست كه مرا هميشه شرمنده ي محبت ها و

لطف هايش نموده است و زبانم قاصر است از شكر گذاري و مي دانم من ،‌

تو ،‌و ما را دوست دارد كه غير از اين نيست خدايي را كه متعال است و

بخشنده و رحيم ،‌ زندگي را به خاطر او دوست دارم زيرا كه دوستم دارد و

دوستش دارم شكست نخوردن را به خاطر آموخته ام كه در برابر كساني كه

او را به عظمت و بزرگي نشناخته اند بايستم و شكست نخورم .

و تمامي آن عزيزاني را كه سال هاي پيش در كنار ما بوده اند وديگر در جمع

ما نيستند و فقط يادشان در دلمان باقيست به رحمت خوب مورد مغفرت قرار

دهي و آنها را از مقربان درگاه خويش قرار دهي .

آمين .

هر شب نشانيت را از ماه ميپرسم.ميگويد:تو د ر کلبه اي زندگي ميکني که از

عشق و شبنم وآذرخش است.ميگويد:همه آنها که مسافر صبح اند،راه خانه

تو را ميدانند.هر شب به ياد ستاره اي مي افتم که در کودکي من،بر شاخه

درخت حياطمان بدل به ميوه اي ناب ميشد که عطر تو را داشت.بگذار جهان را

در آغوش بگيرم و در کنار تو بايستم و آواز بخوانم.بارانها را در آغوش بفشارم و

همراه رودخانه ها به سوي تو بيايم.بيا در چشمان باران خورده من بنشين.

بيا در قلب نقره اي من بنشين.من خو يشاوند ياسم ،برادر زاده بهار،اگر چه

در زمستان به دنيا آمده ام ،شبيه شکوفه هاي سيبم.

کلبه اي را که نفس تو در آن زندگي ميکند ،دوست دارم.وبه درختاني که هر

صبح و شب تو را ميبينند ،عشق ميورزم.

يک روز همه چيز تمام ميشود جز چشمان تو.

پس از من تو در کاجهاي بلند ،در بيرقهاي افراشته،در ميوه هاي تابستاني

ودر ترانه هاي عاشقان ادامه پيدا ميکني.وتنها نور پيراهن توست که بر دنيا

ميتابد

♥♥روز عزای عشق.....ولنتاین.....♥♥

بنام عشق،به ياد عشق،براي عشق


بنام عاشقي که فانوس قلبش طنين عشق مي نوازد

تقديم به عشقها و آرزوها واميدها و انتظارها

به کساني که عذاب مي کشند و از عذاب عشق لذت مي برند

تقديم به اشکهاي سوزان و خنده هاي ناپيدا

به فنا شده هاوتباه شده ها

و سرانجام تقديم به کساني که چون اقيانوس ظاهري آرام و باطني

شوريده دارند


فرياد برآوردم چه کسي همدم من مي شود تا تنهاييم را با او قسمت

کنم؟

فقط سکوت بود و سکوت و ازآن زمان ،

تنهاييم را با سکوت قسمت مي کنم،

امشب وجود خسته و پاييزي دلم احساس مي شود

.

دلم غمگين است و جاي خالي لحظه ها جان مي سپارند

و مي ميرند،

لحظه هايم پر شده از احساس مرگ و تنهايي و سکوت

 

روز عزای عشق

!

روز عشق آمد و من تنهای تنهایم

!

همه عاشقان دست در دستان هم گذاشته اند و به هم محبت و عشق هدیه میکنند

اما من تنها در این گوشه از این دنیای بی محبت نشسته ام و با حسرت به عاشقان

که دست در دستان هم گذاشته اند و بر لبان هم بوسه میزنند نگاه می اندازم

و اشک میریزم و آن لحظه دلم هوای تو را میکند

!

کاش تو بودی تا در این روز به تو محبت و عشق هدیه کنم ، اما نیستی

!

نیستی که دستانت را بگیرم و با هم به سرزمین عشاق برویم و در کنار هم قدم بزنیم و

من نیز لحظه به لحظه بر گونه های مهربانت بوسه بزنم و بگویم خیلی دوستت دارم

!

تو رفتی ، و من تنهای تنها مثل شمع نیمه سوخته در غم عشقمان می سوزم و آب می شوم

!

تو رفتی ، دنیا را از من گرفتی ، شادی هایم را همه نقش بر آب کردی

و یک دنیا غم و غصه و اشک به من هدیه کردی

!

امروز زیباترین روز عاشقان است اما تلخ ترین روز برای من

!

تو که رفتی من به وجود عشق شک کردم ، و عشق را در ذهنم

یک کلمه پوچ و بی معنا تصور کردم

!

یادش بخیر آن زمان که در کنار هم بودیم ، با هم بودیم ، عاشق هم بودیم

و در چنین روزی عشق و محبت به هم هدیه میدادیم و با هم عهدی دوباره

می بستیم که تا پایان راه زندگی در کنار همیم ، پس کجاست آن عهدی که با من بستی؟

آن همه قول و قرار کجاست؟

اینک در این روز همدمی را ندارم که به او بگویم که دوستش دارم ، به او شاخه

گلی هدیه دهم و آن را ببوسم! کسی نیست که مرا در آغوشش بگیرد

و این روز را به من تبریک گوید! کسی نیست تا دستهایم

را بگیرد و حرفهای عاشقانه اش را برای من بگوید

!

سرنوشتمان همین شد ، تو رفتی با خوشبختی ، من نیز تنها مانده ام با بدبختی

!

عشق همین است ، پایانی تلخ و غم انگیز اما لحظه ها شیرین و به یاد ماندنی

!

با اینکه می دانیم پایان قصه عشق غم انگیز است ، و باید با چشمهای

خیس از او که مدتها در پی او نشسته بودیم وداع بگوییم چرا عاشق می شویم؟

امروز روزی است که همه عاشقان با همند و من در این گوشه تنهای

تنها با چشمهای گریان بر سر مزار عشق به عزایش نشسته ام

!

آری در روز عشق بیشتر عاشقان در غم از دست دادن عشقشان عزادارند

!

اشک عاشق دیدنی نیست

! ....

 

جرمم،شيدايي است

.

آماده ام كه در ميان آتش بروم

.

يا در شعله هاي آتش ناپديد خواهم شد وقدم درراه آن سفر بزرگ خواهم گذاشت ويااز آتش

خواهم گذشت و به مقصود مي رسم

.

هر چه خداي خواهد ،آن خواهدشد

.

من فرهادم

.

همان فرهاد كوهكن

.

من عشقم

.

همان عشق كه در فرهاد بود

.

او نمي دانست و خود را مي ستود

.

من مجنونم

.

همان مجنون صحراگردي كه درسياه چادرش،آواي نگاه ليلا برپاست

.

من همه هستم و هيچ نيستم

.

مي گويم ،اما خموشم

.

من كيستم؟

كليد قلعه تنهايي و پايان خاموشيم،جواب اين سوال است

.

خموشم،

اما مي نويسم

.

آنچه را مي نويسم كه دلم فرمان مي دهد

.

آني را انجام مي دهم كه دلم مي گويد

.

شايدخودرابيابم

سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ منشین در پس این بهت گران مدران جامه جان را مدران مکن ای خسته درین بغض درنگ دل دیوانه تنها دلتنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین سینه را ساختی از عشقش سرشارترین آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند نه همین در غمت اینگونه نشاند با تو چون دشمن دارد سر جنگ دل دیوانه تنها دل تنگ ناله از درد مکن آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن با غمش باز بمان سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان راه عشق است که همواره شود از خون رنگ دل دیوانه تنها دل تنگ

سنگ قبرم را نمیسازد کسی ماند ام در جاده های بی کسی بهترین دوستم مرا از یاد برد سوختم خاکسترم را باد برد
خدایا این چه حکمتی است که هر شب به یادش میگریم هر شب به یادش هستم هر شب مونس پروانه هستم خدایا خداوندا پراونه میسوزد شمع خاموش میشود اما من چه خداوندا چه حکمتی است ان دو میسوزند و خاموش میشوند اما من هرشب میسوزم و خاموش نمیشوم خدایا خداوندا این چه حکمتی است که صمیمی ترین دوست اسم او را برایم نخواند چه حکمتی است خدایا خداوندا بار ها گفته اند شب بهترین فرصت برای بر اورده شدن حاجات است خدایا من که هر شب دست به بالین تو شدم هر شب برای رسیدن به او دعا کردم و مانند اسمان باریدم ولی افسوس که هیچ نشد خدایا خداوندا زجر میدهد این شبهای بی کسی خون به دل شدم خدایا درد تمام عاشقان درد دوریست خدایا من که به دوری اکتفا کردم خدیا خداوندا او را که به من نداده ای نمیدانم مرا به او خواهی رساند یا نه نمیدانم مرا دوت میدارد یا نه نمی دانم اما خداوندا اگر روزی قرار شد با دل من را به بازی گیری تمامی اب دریا ها تمامیه قطره های باران را به چشمان بده تا تا عمر دارم گریه کنم تا در این سرزمین نسوزم و در اخر خدایا نگه داش باش
من تو رو از تنهایی در میاوردم من اشک هایه رو گونه تو پاک کیردم من با تو گریه میکردم من از خودم میزدم تا به تو برسم اما در عوض تو اینجوری جوابمو دادی منو تنها گذاشتی خودت که رفتی دوستام رو هم از من جدا کردی اشکم رو در اوردی تنهایی دارم گریه میکنم حالا تو به من میگی من بد بودم عزیزم

 

یک شب کنار شمعی، تا صبح دم نشستم


او گریه کرد می سوخت، من هم زغم شکستم



در آن شب سیه رو، یادم به چشمت افتاد


آن مستی نگاهت، بر روی چشمم افتاد



آهسته اشکی آمد، پایین ز دیدگانم

گویی به شعله آمد، شمع درون جانم



آن قطره اشکم آخر، بر روی شمع لغزید

خاموش گشت آنگه، دودی به ناز رقصید



از طرح دود آن شمع، در آن سیاهی تار

شعری نوشته می شد، آهسته روی دیوار



دل می تپد به سینه، با یاد روی دلدار

هر جا که هستی یارم، باشد خدانگهدار

شمع سوزان توام اینگونه خاموشم نکن

گر چه دور افتاده ام اما فراموشم نکن

                                

خستم به خدا.........


روزي كه مي گفتي من با تو مي مانم

                                             روزي كه دانستي من بي تو ميميرم

 روزي كه با عشقت بستي به زنجيرم

                                        بازنده من بودم اين بوده تقديرم

 خوش باوري بودم پيش نگاه تو

                                               هر دم ز چشمانت خواندم كلامي نو

 عشق تو چون برگي در دست طوفان بود

                                               دل كندن و رفتن پيش تو آسان بود

 روزي به من گفتي ديگر نميمانم

                                                 گفتم كه ميميرم گفتي كه ميدانم

 باور نمي كردم هر گز جدايي را

                                                   آن آمدن با عشق اين بي وفايي را

بانو از راه رسید

پیش چشمم عشق من را

با تمام زیرکی اش دزدید

فکر میکردم که

بانو از یاد دلش پاک شده

فکر میکردم که

دلش از بند او آزاد شده

بانو اما

چون منیژه زیبا

صادق و بی همتا

وز برای دل او یک رویا

عشقش از جوش و خروشش پیدا

عشق من عاشق بانو شده است

و من اینجا

بی کس و تنها شده ام

بانو از راه رسید

عشق من را دزدید...

من از عشق می نویسم از با او بودن از تنها نماندن دو عاشق

در میانه ابر و بادو مه هنوزم بوی تو را حس می کنم

می دونم عشق نتها سه کلمه است

ولی این سه کلمه مرا آواره کوی تو کرده

آری . دوباره لبانم اسم تورا می خواند

" می رسد آخر لحظه ی دل کندنی دیگر "

 

 

هر شب نشانيت را از ماه ميپرسم.ميگويد:تو د ر کلبه اي زندگي ميکني

که از عشق و شبنم وآذرخش است.ميگويد:همه آنها که مسافر صبح اند،

راه خانه تو را ميدانند.هر شب به ياد ستاره اي مي افتم که در کودکي من،

بر شاخه درخت حياطمان بدل به ميوه اي ناب ميشد که عطر تو را

داشت.بگذار جهان را در آغوش بگيرم و در کنار تو بايستم و آواز بخوانم.

بارانها را در آغوش بفشارم و همراه رودخانه ها به سوي تو بيايم.بيا در

چشمان باران خورده من بنشين.

بيا در قلب نقره اي من بنشين.من خو يشاوند ياسم ،برادر زاده بهار،اگر چه

در زمستان به دنيا آمده ام ،شبيه شکوفه هاي سيبم.

کلبه اي را که نفس تو در آن زندگي ميکند ،دوست دارم.وبه درختاني که هر

صبح و شب تو را ميبينند ،عشق ميورزم.

يک روز همه چيز تمام ميشود جز چشمان تو.

پس از من تو در کاجهاي بلند ،در بيرقهاي افراشته،در ميوه هاي تابستاني

ودر ترانه هاي عاشقان ادامه پيدا ميکني.

وتنها نور پيراهن توست که بر دنيا ميتابد...


 

نمي دانم چه مي خواهم خدا

به دنبال چه مي گردم شب و روز

چه مي جويد نگاه خسته من

چرا افسرده است اين قلب پر سوز

ز جمع آشنايان ميگريزم

به كنجي مي خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگيها

به بيمار دل خود مي دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من

به ظاهر همدم ويكرنگ هستند

ولي در باطن از فرط حقارت

بدامانم دو صد پيرايه بستند

از اين مردم كه تا شعرم شنيدند

برويم چون گلي خوشبو شكفتند

ولي آن دم كه در خلوت نشستند

مرا ديوانه اي بد نام گفتند

دل من اي دل ديوانه من

كه مي سوزي از اين بيگانگي ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد

خدا را بس كن اين ديوانگي ها

دیگه برای گفتن دوستت دارم خیلی دیره

اما کسی نمی تونه یادتو از من بگیره

دیگه میرم چیزی نمیگم

دیگه فرصتی نمونده تورو ببینم

دیگه بارم روی دوشتو می دونم

بذار با خاطره هات تنها بمونم

ولی آخر فکر نمیکردم انتقام از خودم بگیرم

آخه با چشای خیسم نگاه سرد تو می دیدم

میدونستم گریه های بی اراده با منه بعد جدایی

این خاطرات لعنتی از تو میمونه یادگاری

دیگه میرم چیزی نمیگم

دیگه فرصتی نمونده تورو ببینم

به تو می اندیشم ،من در این شهر غریب

بی تو با این همه غم؟

بی تو در غربت و تنهایی ها

بی تو در عمق پریشانی ها

بی تو دوردورتر از فاصله ها

صادقانه به تو می اندیشم

ای سر و پایت سبز

دست هایت را چون خاطره ای سوزان دردستان عاشق من بگذار

ولبانت را چون حسی گرم ازهستی

به نوازش های لبهای عاشق من بسیار

یادها را با خود خواهد برد

یادها را با خود خواهد برد

    

 چه قدر ساده و زیبا ،

چه قدر بی خویش و رها ،

دل می بندیم ...

بر نگاهی

بر دستی

بر لبخندی

بی هیچ تردید دل می بندیم ...

که دل بستن معنای ناگزیر زیستن است ،

دل بستن سکوت موجی است به ساحل نشسته

سکوتی در ازدحام تلاطم

بی خبر از فردا ...

...

و فردا شاید دل کندنی باید !

ازدحامی در ماتم و سکوت

...

ای کاش دل نبسته بودم آنگاه که گرمای دستی با دستانم عجین شد

ای کاش دل نبسته بودم آنگاه که نگاهی با نگاهم در آمیخت

ای کاش دل نبسته بودم آنگاه که قلبی با ضربان قلبم تپید

ای کاش ...

ای کاش ...

و اینک منم در میان دلبستگی ها

و بیم وحشتناک دل کندن در برابرم ...

چگونه تاب آورم لحظه های شوم دل کندن را ؟!

لحظه ای که غم دشنه اش را در قلب من فرو میکند ...

و چو بیرون میکشد این خونین دشنه ی آغشته با جان مرا ...

دیگر آیا باز هم امید تپیدن قلبم هست ؟

مگر باز دل بستنی دیگر ، امید تپیدن دیگری باشد

ولی دل بستنی که به چنین دل کندنی رواست ...

دل بستن چرا ؟!

دل بستن در آرامشی سرشار

و ناگاه ...

طغیان این احساس وحشتناک دردآلود

" می رسد آخر لحظه ی دل کندنی دیگر

 

بالهايت را کجا گذاشتی ....

 

پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي

 من آشيانه بسازي.

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و

انسان ها را اشتباه مي گيرم .

انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .

پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟

انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد .

پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است .

 انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي

دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني .

پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان

 رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند

فراموشش مي شود .

پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به

 يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و

چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .

آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد

تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان

 را نديدي .

راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟

انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد .

آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها

 از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را

 انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند

 و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .

سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .

روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ،

با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد .

عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»

همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به

آسمان است و ما زميني هستيم. »

عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است

................♥...............♥.................♥..................♥..................♥...........

         

وقتي سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو داداشي صدا مي كرد . به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميكرد . آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت متشكرم و گونه من رو بوسيد . ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط داداشي باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

ادامه نوشته

...

 

 من خوبم!
تنها حيرانم!
حيران از اين دلِ پريشان كه نمي دانم چرا همه اش بيتابِ تو مي شود.
هي بغض هايش را ته گنجه پنهان مي كنم تا شايد دست از آشفتگي بردارد اما...
مدام بيتاب تر مي شود!
ديوانه ، تو را مي خواهد!!!
اين همه نبودن كم اش است باز هم مي خواهد در تو حل شود.
هر چه مي گويم تمامش كند، نمي كند.
ديگر نه منطق سرش مي شود نه نبودن ِ تو!
ديگر حتي نمي توانم به آمدن باران سرش را گرم كنم!
بي تعارف بگويم!
خيلي وقت است كه مي دانم ديگر مال خودم نيست!
اصلا" از آغاز هم مي دانستم مال من نيست !
بگذريم!
دلم براي خودم و خودت مي سوزد!
دل خوش كرده ايم به دلتنگي هايي كه مي دانيم آخرش تنها حسرت دارد و يك عمر يلدا!
دل خوش كرده ايم به همين بودن هاي در مه!
دل خوش كرده ايم به لمس نگاه هم!
غريبانه آب مي شويم و دم نمي زنيم!
حتي به سرنوشت هم بدو بيراه نمي گوييم.
كاش لااقل خودمان را خالي مي كرديم!
اينطور نگاهم نكن.
باور كن من خوبم!
فقط نمي دانم چرا باز اين بغض حنجره ام را مي سوزاند!
فقط نمي دانم چرا باز دستانم مي لرزند و چشمهايم...
تو بهتر مي داني چشمهايم حالا به چه روزي افتاده اند!
اي كاش بودي و باز خودت را در اين دريايي كه ساخته ام مي ديدي!
كاش بودي و لرزش ِ اين دستها را لمس مي كردي!
آنوقت حتما" باز زمزمه مي كردي" فلانی.............؟!"
و من مي گفتم" چرا باور نمي كني، من خوبم؟!"
من صبوري مي كنم اما مي دانم راه به جايي ندارم.
اين بغض ، تو را كم دارد!
اين دستها ، تو را كم دارد!
اين چشمها ، تو را كم دارد!
و فردايم!!!

 

☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻

از دست عزيزان چه بگويم گله اي نيست
گر هم گله اي هست دگر حوصله اي نيست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز اين دست مرا مشغله اي نيست
ديريست كه از خانه خرا بان جهانم
برسقف فرو ريخته ام چلچله اي نيست
در حسرت ديدار تو آواره ترينم
هر چند كه تا منزل تو فاصله ا
ي نيست

☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻☻

تو را نمیدانم اما،
اولين نگاه من به تو
نه از سر مهر بود
و نه در زير ماهتاب.
ولي روزگار باره و بارها
نگاه ما را در هم آميخت
تا به تو بيانديشم
و اين بار
از سر انديشه و عشق تو را نگريستم
هر چند كه همگان
اين نگاه را خالي از فكر پنداشتند.
و من هنوز نميدانم
كه ابتدا انديشيدم و سپس عاشق شدم
يا در پي عشق به فكر فرو رفتم...
 

نابینا...

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه

داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در

 کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و

همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد

...................

ادامه نوشته

به نام خدایی که بنفشه را آفرید تا جهانیان بدانند مهر و آسمان همرنگند...

در انتهای پیچ آخرین جاده وقتی که غروب در چشمانم نفوذ کرده بود،وقتی که حتی ترانه هم

قادر به ارام کردنم نبود،وقتی که شقایق ها را پر پر کردم و گناه مرتکب شدم به خاطر دریا بودن

 و دریا ماندن تو را دیدم و در همان زمان بود که چشمان پاکت در قلبم رسوب کرد و مرا برد به

دنیایی پر از ستاره،پر از سرو و پر از قاصدک. 

اکنون هرگاه نفسی از سینه ی بت دارم بیرون می دهم از دم گرم توست و اگر هنوز ایینم را از

 دست ندادم به حرمت دستانت بوده است. بنا بر این تو را ثبت می کنم در ذهنم و هرکجا شب

 بویی دیدم تو را استشمام می کنم و به شقایق قسم می خورم که در خاطرم همیشه زنده

 بمانی.گریه هایم را که وسیله ی دفاعم است را کنار می گذارم و لبخندم را با تو تقسیم می

 کنم.مهتاب من برای تو باشد

تو را دوست دارم

و وقتی تو نیستی غمگینم

و به آسمان آبی بالای سرت

و اخترانی که تو را میبینند رشک میبرم

تو را دوست دارم

وآنچه میکنی درنظرم بی همتا جلوه می کند

و بارها در تنهایی از خود پرسیده ام

چرا آنهائیکه که دوستشان دارم بیشتر شبیه تو هستند

تو را دوست دارم

اما هنگامی که نیستی از هر صدایی بیزارم

حتی اگرصدای آنانی باشد که دوستشان دارم

زیرا صدای آنها طنین آهنگین صدایت را در گوشم می شکند

می دانم که دوستت دارم

اما افسوس که دیگران دل ساده ام را کمتر باور می کنند

و چه بسا به هنگام گذر می بینم به من میخندند

زیرا آشکارا می نگرند نگاهم به دنبال توست

قدرت کلمات...

 

چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال

عمیقی افتادند.بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال

چقدر عمیق است،به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست،شما

به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه ی ،این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از

گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر،مدام میگفتند که دست از تلاش

بردارند،چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد.

بالاخره یکی از دو قورباغه، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از

تلاش برداشت. سرانجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه ی دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.

هر چه بقیه ی قورباغه ها فریاد می زدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد،او

مصمم تر می شد،تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.

وقتی بیرون آمد ، بقیه ی قورباغه ها از او پرسیدند « مگر تو حرفهای ما را

نمی شنیدی؟»

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع ، او در تمام مدت فکر می کرده

که دیگران او را تشویق می کنند.

دوستان من فکر کنم این داستان خیلی چیز ها در عین سادگی بیان می کنه.

حرفهای من و شما خیلی می تونه در سرنوشت دیگران تاثیر داشته باشه،می تونیم با

تشویق یک نفر به خوب زندگی کردن و امید دادن به او ، و به یاد آوردن استعداد ها و

نیروهایش ،به او زندگی دوباره ای ببخشیم و در عین حال می تونیم سر نوشت یک نفر

را به فلاکت و بدبختی برسونیم.

می تونیم با گفتن جملات آره تو میتونی ، آره تو استعدادش رو داری ،من مطمئنم

که از پس این کار بر میای روحیه و امید بسیاری به یک نفر بدیم که وقتی خودمون

تاثیر این حرفها را در کار اون می بینیم باورمون نمیشه که ما چقدر تو سرنوشت

هم موثریم .تا حالا امتحان کردید؟

كوله پشتي...

كوله پشتي اش را برداشت و راه افتاد . 

رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت : تا كوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت . 

نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود .

مسافر با خنده اي رو به درخت گفت : چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن .

درخت زير لب گفت : ولي تلخ تر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي . كاش ميدانستي

آنچه در جستجوري آني ، همين جاست .

مسافر رفت و گفت : يك درخت از راه چه ميداند . پاهايش در گل است . او هيچ گاه لذت جستجو را نخواهد يافت .

و نشنيد كه درخت گفت : اما من جستجو را از خود آغاز كرده ام و سفرم را كسي نخواهد ديد ، جز آنكه بايد .

مسافر رفت و كوله اش سنگين بود . هزار سال گذشت . هزار سال پر پيچ و خم . اما غرورش را گم كرده بود .

به ابتداي جاده رسيد . جاده اي كه روزي از آن آغاز كرده بود . درختي هزار ساله ، بالا بلند و

سبز كنار جاده بود . زير سايه اش نشست تا لختي بياسايد . مسافر درخت را به ياد نياورد اما

درخت او را مي شناخت .

درخت گفت : سلام مسافر . در كوله ات چه داري ؟ مرا هم ميهمان كن .

مسافر گفت : بالا بلند تنومندم ! شرمنده ام . كوله ام خالي است و هيچ چيز ندارم .

درخت گفت : چه خوب ! وقتي هيچ چيز نداري همه چيز داري . اما آن روز كه مي رفتي در

كوله ات همه چيز داشتي . غرور كمترينش بود . جاده آن را از تو گرفت . حالا در كوله ات

جا براي خدا هست و قدري از حقيقت را در كوله ي مسافر ريخت .

دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت : هزار سال رفتم و

 پيدا نكردم و تو نرفته اي و اين همه يافتي .

درخت گفت : زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم و پيمودن خود دشوارتر از پيمودن جاده هاست.

لیلی...

خدا به شيطان گفت : ليلی را سجده کن . شيطان غرور داشت. سجده

نکرد. گفت : من از آتشم و ليلی گل است . خدا گفت : سجده کن ،زيرا که من چنين می خواهم

شيطان سجده نکرد. سرکشی کرد و رانده شد؛ و کينه ی ليلی را به دل گرفت

شيطان قسم خورد که ليلی را بی آبرو کند و تا واپسين روز حيات ، فرصت خواست . خدا مهلتش داد

اما گفت: نمی توانی، هرگز نمی توانی. ليلی دردانه ی من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من. گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسين روز حيات

شيطان می داند ليلی همان است که از فرشته بالاتر می رود

و می کوشد بال ليلی را زخمی کند

عمری است شيطان گرداگرد ليلی می گردد. دست هايش پر از حقارت و وسوسه است

او بد نامی ليلی را می خواهد. بهانه ی بودنش تنها همين است

می خواهد قصه ی ليلی را به بی راهه بکشد

نام ليلی رنج شيطان است، شيطان از انتشار ليلی می ترسد

ليلی عشق است و شيطان از عشق واهمه دارد ♥

ليلی نام تمام دختران زمين است♥

50 روش برای راه رفتن روی مخ دیگران ...

 

روزهاي تعطيل مثل بقيه روزها ساعتتون رو كوك كنين تا همه از خواب بپرن

.

.

. 

ادامه نوشته

ماجرای یک طنز...

 

روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به
.
کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد
.
اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد .
.
در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک
.
سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا
.
اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما
.
پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس
.
به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال
.
چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
.
گيرنده : همسر عزيزم
.
موضوع : من رسيدم
.
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر
.
دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان
.
رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت .
.
اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه !!

          

 
.

برف...

دخترک تنها در سکوت و سیاهی خیابان بی انتها راه می رفت.شاخه های درختان بی برگ دو 

طرف خیابان همدیگر را سخت در اغوش گرفته بودند گویی دست روزگار بود که آنها را در 

یکدیگر تنیده بود.سیاهی اسمان با چند تک چراغ روشنی که در خیابان بودند دست و پنجه نرم

می کرد.انگار می خواست قدرت خود را به نمایندگان صبح نشان دهد.

و دخترک در این خیابان بود که تنها می رفت.شبح وار از کنار چیزهایی می گذشت که روزی

تقدیرش را رقم می زدند.و او با وجود همه ی انچه که دیده بود و زیسته بود با چشمانی قوی می

 پیمود راهی را که هم جدا کننده بود و هم وصل کننده!

ادامه نوشته

طنز خودکشی....

سلام به دوستای گلم.به یشنهاد یکی از دوستان و دوست خوفم H&A یه متن طنز(غیر غمگین)براتون میزارم.اگه برای بعضی از دوستان تکراری هست من معذرت میخوام

اصولا واژه خودکشي به معني خود کشتنه. يعني در اين عمل فرد

 اونقدر خودشو مي کشه که ميميره و اين خود کشتن به علت وارد

 آمدن مصايب و رنج هاي فراوان يا بالعکس صورت مي گيره.به نظر

 من خودکشي کار چندان جذابي نيست و اما…

اول از همه اون کسايي که مي خوان خودکشي کنن رو دسته بندي

 مي کنيم:
1- کسي که در عشقش شکست خورده
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

2- کسي که ور شکست شدهتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد
3- کسي که قاط زده.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد
4- کسي که از زندگي خير نديده.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد
5- کسي که بدجوري روش فشار اومده.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد


6- کسي که کنجکاوه زودتر جهنمو ببينه.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد


7- …و خلاصه هر کسي که يه جورايي به آخر خط رسيده.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

افراد بالا، به هرحال مستقيم به جهنم مي رن،تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد ولي خدا

همشون رو رحمت کنه.

شما جزو کداميک از دسته هاي بالا هستيد؟

اگه هستيد ادامه مطلب رو بخونيد و گرنه يه دست محکم براي خودتون

بزنیدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد و بعد بقيه شو بخونيد.

ادامه نوشته

برایم نامه بنویس...

نمی دانم چقدر افسرده ام و چنان آرزوی نیستی می کنم

تابستان های زیبا بی تو برایم چون چراغ بی نورند

حالا دیگر بازوان خویش را فرو بسته ام زیرا نتوانستم تو را

در این بازوان بفشارم امروز اگر دست به دلم زنی چنان است

 که دست به گوری سردو خاموش زده باشی

برایم نامه منویس

برایم نامه منویس بگذار من و تو خز مرگ خیری به هم ندهیم

اگر می خواهی بدانی دوستت داشتم از خدا و از خودت بپرس

اگر در خاموشی دل خویش صدایی را بشنوی که از عشق سخن

می گوید چنان است که بی انکه به آسمان رفته باشی ندای آسمان

 را بشنوی برایم نامه منویس من از نامه ی تو می ترسم ار خیال

 خویش نیز می ترسم زیرا یاد صدای تو چنان در دلم مانده است

 که گاه و بی گاه آوای تو را در کنار خود می شنوم برای خدا آب

 زلال را به  تشنه ای که حق نو شیدن ندارد نشان مده

برایم نامه منویس زیرا نوشته ی محبوب تصویر زنده ی اوست

برایم نامه منویس زیرا چنین می پندارم که بوسه ای سوزان

از دو لب تو این دو کلام را بر لوح دلم نقش می زند برایم نامه منویس

خسته ام!

خسته تر از آهی که در حسرت دیدار دوباره

حتی نتوانم برآیم!

با من بمان...

زندگی يک آرزوی دور نيست؛ 

 زندگی يک جست و جوی کور نيست                

 

 زيستن در پيله پروانه چيست؟ 
                   

 زندگی کن زندگی افسانه نیست

 گوش کن ! دريا صدايت ميزند؛ 
                                      

 هرچه ناپيدا صدايت ميزند 
                                              

جنگل خاموش ميداند تو را؛ 
                                                       

 با صدايی سبز ميخواند تو را 
            

 زير باران آتشی در جان توست؛ 
 

 قمری تنها پی دستان توست 
                        

  پيله پروانه از دنيا جداست؛ 
                                  

 زندگی يک مقصد بی انتهاست 
                                            

 هيچ جايی انتهای راه نيست؛ 
                        

  اين تمامش ماجراي زندگيست .

                   

 ***************************************

ای كسی كه بدون تو زندگی را با همه ی زيبايی هايش برای لحظه ای

 هر چند نا چيز هم نمی خواهم 
ای كسی كه زندگی را در چشمان بهاری ات معنا می كنم

كاش می دانستي اين قلب كوچك و عطش زده ام چگونه با ديدارت

بال و پری برای رهايی مي يابد بدون تو برگی در خزان زندگیام               

برگی خزان ديده در بهار زندگی برگی زرد و خشكيده كه با كوچكترين

تلنگری زندگی را بدرود خواهم گفت و رفتنت مانند طوفانی است كه

 هرگز مرا بر روی شاخه باقی نخواهد گذاشت. 

                              ♥♥♥پس با من بمان♥♥♥

در همین نزدیکی...

عکس های عاشقانه

در نزدیکی من خوشبختی هست اما من درکش نمی کنم، شاید

هنوز لمسش نکردم، موهایم را با کش می بندم تا روی جلوی

چشمم را نگیرد و صورتم را اذیت نکند. می خواهم ببینم، شاید

خوشبختم

در کنارم عشق است اما هنوز تنهام...

در همین نزدیکی خورشید می درخشد، به آسمان بالای سرم نگاه می

کنم؛ هنوز ابریست و اصلا قصد بارش ندارد. دلم باران می خواد،  و اینکه زیر

باران بدوم و بدوم، بدون چتر، مثل همیشه و بعد رنگین کمان شود.

در همین نزدیکی خیانت موج می زند اما همه چیز خوبه، کسی چیزی نمی

فهمه. گویا عشق و هوس جاشونو با هم عوض کردن.

در همسایگی ما، پدری مهربان هست، و اهل خانواده او را دوستش می

دارن و پدر همیشه نوازششان می کنه. پدر...

اما خانه ی ما کسی "بابا" را صدا نمی زنه...

در نزدیکی من عشق بازی را با تجاوز اشتباه گرفتن.

هر روز از کنار مطب دکتر رد می شم، اما تردید برای ترمیم.

هوا گرم است و من سرد ماندم. سرما نخوردم.

همه جا شلوغه و من همچنان تنهام.

مرگ و عشق

زندگی مرگ طپشها و نفسهای من است

مرگ رویای من است
مرگ،

آهنگ غزلهای من است.

و غزلهای من از طبع خداداد من است

و من از مرگ نمیترسم هیچ

مرگ آغاز من است!

تو چه میدانی که

معنی مرگ چه است

و چرا میگویی مرگ بد است

مرگ آغاز رسیدن به خداست

و تو میدانی که

زندگی یک گذر است

زندگی شعر تب آلود زمان است که انگار کسی

میسراید آنرا رمز آلود

و تو هر مصرع آنی

و تو در هر بیتش مستتری

و با مرگ

شعر پایان میابد

تو نمردی شک کن

عشق برجاست هنوز

عشق نیروی نفسهای من است

عشق رویای من است

به همین سادگی و زیبایی!

شعر آغاز شده

پس بخوان همراهم

عشق آغاز من است



شمع می سوخت و آب می شد و به پروانه که داشت جلوی

چشمش پر پر می شد نگاه میکرد. یاد چند دقیقه ی پیش افتاد

. ای کاش حرف پروانه رو قبول میکرد. آخه اون دو تا میخواستن

به هم ثابت کنن که کی عاشق تره! شمع به پروانه گفت:

_تو هیچوقت منو بغل نمیکنی لابد دوستم نداری دیگه.پروانه

نالید و گفت:-آخه کی دیدی یه پروانه یه شمع رو بغل کنه!

حتما بقیه یه چیزی میدونستن که این کار رو نکردن.

ببین من میترسم شاید این کار باعث جداییمون بشه!

شمع خوشکلم من نمیخوام تو رو از دست بدم!

ولی شمع با این حرفای پروانه قانع نمی شد:

-اون قدیما رسمشون این بوده چه میدونم؟ شاید دلشون نمیخواسته.

پروانه آهی کشید و گفت:

-خوب اگه رسم بوده پس بذار باقی بمونه. چرا باید عوض بشه

یا زیر پا گذاشته بشه؟!

شمع باز با اعتراض گفت:

-نمیخوام! تا کی باید به حرف قدیمی ها تکیه کنیم و از خودمون

چیزی نداشته باشم.

پس پیشرفت واسه چیه؟ عشق اینجوری که فایده ای نداره.

شمع بغض کرده بود و پروانه نمیتونست اینو تحمل کنه آخه شمع

رو خیلی دوست داشت! جلو رفت و صورت شمع رو تو باله هاش

گرفت و بعد توی بغل خودش فشرد.

شمع یه دفعه بغضش ترکیدو اشکاش چکید رو بال های پروانه.

یه هو دید پروانه داره بی جون میشه و بالهاش دارن میسوزن!

جیغ کشید و رهاش کرد و پروانه توی شعله های اشک شمع

سوخت.

شمع حالا از غم عشقش آب شده و جز یه شعله ی کوچیک روی

سرش که هر لحظه داره کم سو تر میشه چیزی براش نمونده...

راستی شما میدونین کدومشون عاشقتر بود؟!!!


زود دیر میشه...

كاش در دهكده عشق فراواني بود

توي بازار صداقت كمي ارزاني بود

كاش اگر گاه كمي لطف به هم ميكرديم

مختصر بود ولي ساده و پنهاني بود

كاش به حرمت دلهاي مسافر هر شب

روي شفاف ترين خاطره مهماني بود

كاش دريا كمي از درد خودش كم مي كرد

قرض مي داد به ما هرچه پريشاني بود

كاش به تشنگي پونه كه پاسخ داديم

رنگ رفتار من و لحن تو انساني بود

مثل حافظ كه پر از معجزه و الهامست

كاش رنگ شب ما هم كمي عرفاني بود

چه قدر شعر نوشتيم براي باران

غافل از آن دل ديوانه كه باراني بود

كاش سهراب نمي رفت به اين زودي ها

دل پر از صحبت اين شاعر كاشاني بود

كاش دل ها پر افسانه ي نيما مي شد

و به يادش همه شب ماه چراغاني بود

كاش چشمان پر از پرسش مردم كمتر

غرق اين زندگي سنگي و سيماني بود

كاش دنياي دل ما شبي از اين شبها

غرق هر چيز كه مي خواهي و مي داني بود

دل اگر رفت شبي كاش دعايي بكنيم

راز اين شعر همين مصرع پاياني بود



مواظب باش دیر نشه...

بدترین درد این نیست که عشقت بمیره

بدترین درد این نیست که به اونی که دوسش داری نرسی

بدترین درد این نیست که عشقت بهت نارو بزنه

بدترین درد اینم نیست که عاشق یکی باشی و اون ندونه

بدترین درد این است یکی بمیره بعد از مرگش بفهمی که دوستت

داشته......


از عشق حذر کن!!!



يادم آيد : تو به من گفتي

از اين عشق حذر کن !

لحظه اي چند بر اين آب نظر کن

آب، آئينه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا، که دلت با دگران است

تا فراموش کني، چندي از اين شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندان !

سفر از پيش تو، هرگز نتوانم

روز اول که دلم به تمناي تو پر زد

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدي، نرميدم، نگسستم

بازگفتم : تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ! سفر از پيش تو هرگز نتوانم

اشکي از شاخه فرو ريخت

مرغ شب، ناله تلخي زد و بگريخت

اشک در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد

يادم آيد که : دگر از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه کشيدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم

نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبرهم

نکني ديگر از آن کوچه گذر هم . . .

بي تو اما به چه حالي ازآن کوچه گذشتم



نمي دونستم

اينقدر زود از کنارم مي ري

نمي دونستم

زود ازم دل مي کني و ميري .

نازنينم

اي کاش با رفتنت غم دنيا رو تو سرم خراب نمي کردي ،

اي کاش مي فهميدي که چقدر خاطر تو برام عزيزه .

اي کاش مي دونستم قراره خيلي زود بشم يه دختر تنها

تمام آرزوم اين بود که اي کاش هيچ وقت اسم تنهايي رو با خودم يدک

نمي کشيدم ولي حيف....

که آرزوها فقط يه آرزو هستند نه حقيقت


وقتی که …


وقتی که حرفایی برای گفتن داری و نمی گی

وقتی که می ترسی از حرف زدن از نظر دادن از اینکه بخواد صدات در بیاد و چیزی

بگی که مبادا ….

حتی بترسی که بنویسیش

وقتی حتی از خودت بترسی که چیزی گفته باشی که منظورت نبوده

یا کاری کرده باشی که نمی خواستی

وقتی که هزار تا پست نوشته نشده داری و حوصله آپ کردن نداری

وقتی که اعتمادت نسبت به بیشتر آدما از بین بره

وقتی نه دلت می خواد خونه باشی نه بیرون خونه

نه تنها باشی نه توی جمع

نه بیدار باشی نه خواب

که توی بیداری کابوسایی ببینی که همیشه فکر می کردی خوابه

که تو خواب کابوسایی ببینی که تمام روز دنبالته

وقتی که …. غمگینی


نمي دانم چه مي خواهم خدا يا

به دنبال چه مي گردم شب و روز

چه مي جويد نگاه خسته من

چرا افسرده است اين قلب پر سوز

ز جمع آشنايان ميگريزم

به كنجي مي خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگيها

به بيمار دل خود مي دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من

به ظاهر همدم ويكرنگ هستند

ولي در باطن از فرط حقارت

بدامانم دو صد پيرايه بستند

از اين مردم كه تا شعرم شنيدند

برويم چون گلي خوشبو شكفتند

ولي آن دم كه در خلوت نشستند

مرا ديوانه اي بد نام گفتند

دل من اي دل ديوانه من

كه مي سوزي از اين بيگانگي ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد

خدا را بس كن اين ديوانگي ها



چه رفته است که امشب سحر نمی آید شب فراق مگر به پایان نمی آید

جمال یوسف گل،چشم باغ روشن کرد ولی ز گمشدهء من خبر نمی آید

تو را مگر به تو نسبت کنم به جلوهءناز که در تصور از این خوبتر نمی آید

طریق عقل بود ترک عاشقی دانم: ولی ز دست من این کار بر نمی آید دو روزه،

نوبت صحبت عزیز دار" رهی" که هر که رفت از این ره، دگر نمی آید.


نیامدی...

2dbjg5e.jpg

به پایان روزگار یلدایی خویش نزدیکم !

امشب به قدر همه ی آسمانهای بدون مهتاب تاریکم...!!!


باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی

باز ای سپیده ی شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو

افسوس ای شکوفه ی خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من ، چرا

باز امشب از دریچه ی زندان نیامدی ؟

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

دیوان حافظی تو و دیوانه ی تو من

امّا پری به دیدن دیوان نیامدی

گیتی متاع چون منش آید گران به دست

امّا تو هم به دست من ارزان نیامدی

صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست

ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق

زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

دوست دارم...


 

تو را دوست دارم

و وقتی تو نیستی غمگینم

و به آسمان آبی بالای سرت

و اخترانی که تو را میبینند رشک میبرم

تو را دوست دارم

وآنچه میکنی درنظرم بی همتا جلوه می کند

و بارها در تنهایی از خود پرسیده ام

چرا آنهائیکه که دوستشان دارم بیشتر شبیه تو هستند

تو را دوست دارم

اما هنگامی که نیستی از هر صدایی بیزارم

حتی اگرصدای آنانی باشد که دوستشان دارم

زیرا صدای آنها طنین آهنگین صدایت را در گوشم می شکند

می دانم که دوستت دارم

اما افسوس که دیگران دل ساده ام را کمتر باور می کنند

و چه بسا به هنگام گذر می بینم به من میخندند

زیرا آشکارا می نگرند نگاهم به دنبال توست



من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای عقل دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است

 

این دل درد آشنا دیوانه است

می روم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

 

می روم از رفتنم دل شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنها تر از من می روی

 

آرزو دارم تو هم عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را....